تو که از کشته ی خود بی خبری
در وقت درو حاصلی از آن نبری
این است نتیجه ی ندانم کاری
بیچارگی و اسیری غم خواری
هشدار فریب روباه مبلغ نخوری
این قوم نداند به جز از مکاری
هر گناهی که به آن دل بسته ای
از چنین افراد بوده تو به آن پیوسته ای
محمدرضا نکویی
گر تو خواهی که شناسی مردمان
بین چه گفتند چه کردند هر زمان
گر که گفتند و همی کردند آن
مومنند و نیستند از غافلان
ور که گفتند و نکردند آن چنان
ملحدند و نیستند از مومنان
راه ما راه ضلالت بوده است
گاهی از جنگ و شقاوت بوده است
تو رها کن آنچه بد آموختی
ز آتش نفس بد خود سوختی
محمدرضا نکویی
من که مردم رفتم از بین شما
رشته های الفتم بگسسته و گشتم جدا
در عزای من بسی شادی کنید
در محافل هم ز من یادی کنید
من نیازردم به دنیا هیچ کس
همچو گل بودم نبودم خس
خود همی دانم که وارسته شدم
چون ز این دنیا دگر خسته شدم
رفتم و زین پس به حق پیوسته ام
آنچه را خواهم همان را جسته ام
دو کتابی دارم آن را تو بخوان
پندهایی داده ام آن را بدان
در حیاتم من نکویی کرده ام
آنچه حق بوده همان را کرده ام
محمد رضا نکویی